یک حکایت

ساخت وبلاگ

حکیم بزرگ ژاپنی روی شن ها نشسته و در حال مراقبه بود.

 

مردی به او نزدیک شد و گفت: مرا به شاگردی بپذیر!

 

حکیم با انگشت خطی راست بر روی شن کشید و گفت: کوتاهش کن!

 

مرد با کف دست نصف خط را پاک کرد.

 

حکیم گفت: برو یک سال بعد بیا!

 

یک سال بعد باز حکیم خطی کشید و گفت: کوتاهش کن!

 

مرد این بار نصف خط را با کف دست و آرنج پوشاند.

 

حکیم نپذیرفت و گفت: برو یک سال بعد بیا!

 

سال بعد باز حکیم خطی روی شن کشید و از مرد خواست آن را کوتاه کند.

 

مرد این بار گفت: نمی دانم! و از حکیم خواهش کرد تا پاسخ را بگوید.

 

حکیم، خطی بلند کنار آن خط کشید و گفت: حالا کوتاه شد!

 

 

این حکایت، یکی از رموز فرهنگ ژاپنی ها را در مسیر پیشرفت نشان

 

می دهد:

 

نیازی به دشمنی و درگیری با دیگران نیست. با رشد و پیشرفت تو، دیگران

 

خود به خود شکست می خورند.

 

به دیگران کاری نداشته باش؛ کار خودت را درست انجام بده.

 

با کوتاه کردن دیگران ما بلند نمی شویم و برعکس؛ بازتاب رفتار ما باعث

 

کوتاهی مان می شود...

نجوای عاشقی...
ما را در سایت نجوای عاشقی دنبال می کنید

برچسب : یک حکایت از گلستان سعدی,یک حکایت کوتاه,یک حکایت از سعدی,یک حکایت کوتاه به زبان ساده,یک حکایت زیبا,یک حکایت از کلیله و دمنه,یک حکایت کوتاه از کلیله و دمنه,یک حکایت از بوستان سعدی,یک حکایت کوتاه از گلستان,یک حکایت خیلی کوتاه, نویسنده : nagvayeasheghia بازدید : 207 تاريخ : چهارشنبه 19 آبان 1395 ساعت: 0:46