یک شعر بسیار زیبا

ساخت وبلاگ

با توام روح زمستان خورده

باغ ممنوعه ی باران خورده

 

ماه ِ در برکه شناور شده ام ،

آخرین بوسه ی لب پر شده ام ،

 

روح من ، راهبه ی هر جایی ،

زن ترین قسمت این تنهایی ،

 

مسخ آواره ترین پاییزم

قعر آیینه فرو می ریزم

 

خوب من حال بدم را دیدی

سالها جذر و مدم را دیدی

 

چشم ها را به تماشا نگذار

تُنگ را بر لب دریا نگذار

 

ساعت واهمه را کوک نکن

خانه را این همه مشکوک نکن

 

این همه سایه به دنبال نکش

قفس کوچک من، بال نکش

 

آخرین تجربه ی آغوشم

قدمی دور شوی، خاموشم

 

خالی ام دور و برم تنهایی است

نیمه ی بیشترم تنهایی است

 

روح من ، راهبه سرگردان

صورت آینه را برگردان

 

به همان سمت که باران بودم

پسر خوب دبستان بودم

 

آسمانم ورقی کاهی بود

مغزم انباشته از ماهی بود

 

گیج می خوردم و زیبا بودم

اولین کاشف رویا بودم

 

آسمان زیر سرم تا می شد

شهر در پیرهنم جا می شد

 

فکر صبحانه ی فردا بودم

سارق تُنگ مربا بودم

 

زندگی این همه بی رنگ نبود

خواب گنجشک پر از سنگ نبود

 

باد در پنجره عریان می شد

با دو خط برف زمستان می شد

 

چادر دخترکان دریا بود

دانه های دلشان پیدا بود

 

دختران سوره ی  مریم بودند

دلبرانِ عوضی کم بودند

 

دفترم خانه ی موشک ها بود

خواب من دزد عروسک ها بود

 

کودکی های درونم مردند

گشنه بودند عروسک خوردند

 

گشنه بودم ولعت حس می شد

بودی اما خلاات حس می شد

 

آن زمان فکر شکستم بودی

باد شلاق به دستم بودی

 

این زمان بود و نبودم خطر است

آفت از عافیتم بیشتر است

 

رگ خون مرده این کوچه منم

سمت سرخورده ی این کوجه منم

 

وسط کوچه به شب پیوستم

بی تو از هر دو طرف بن بستم

 

در بنندم همه جا زندان است

در اگر باز کنم ... طوفان است !

 

تا مرا خانه امنی دیدی

مثل طوفان به خودت پیچیدی

 

دردم از هیچ کسی پنهان نیست

حمل این خاطره ها آسان نیست

 

من کتک خورده ی احساس خودم

زخمی معدن الماس خودم

 

این همه خانه گریزی کم نیست

وزن این درد غریزی کم نیست

 

با توام منظره ی ناپیدا

خانه ی گمشده در برمودا

 

نیروانای من ِ لا مذهب

پس کجایی تو در این ساعت شب ؟

 

دیر کردی و به شب پیوستم

بی تو از هر دو طرف بن بستم

 

نرسیدن به تو آغاز کُماست

انقراض همه ی رویاهاست

 

تو سرابی و معما داری

فقط از دور تماشا داری

 

از نبود تو هوا پر شده است

شعرم از بادنما پر شده است

 

شعرها واژه تکانی کردند

با نبود تو تبانی کردند

 

این منم رهگذری بیگانه

مرد شبهای مسافرخانه

 

از ملاقات خطر برگشته

سایه ایی از دم در برگشته

 

من به این حال بدی معتادم

به جنونی ابدی معتادم

 

کار من زمزمه در بلوا بود

بستری کردن یک رویا بود

 

کاش روزی که تو را می دیدم

سر از آن معرکه می دزدیم

 

میله تا میله قفس دلتنگی است

رفت و برگشت نفس، دلتنگی است

 

پیش تو درد مجسم بودم

من برای قفست کم بودم

 

نیستی راه نشانم بدهی

وقت کابوس تکانم بدهی

 

نیستی پنجره ها تر شده است

وزن باران دو برابر شده است

 

پنجره بعد تو از هم پاشید

مستطیلی شد و من را بلعید

 

بر سرم طاق دو ابرو کم شد

رقص بی نقص دو چاقو کم شد

 

رقص کن شعله ی دست آموزم

بعد از این دلهره، تر می سوزم

 

بعد از این تکیه به آوار همیم

هر دو آیینه ی انکار همیم

 

سالها وسوسه بود و تن تو

بعد از این آه من و دامن تو

 

آه در سینه ی من پا نگرفت

شعله ایی بود که بالا نگرفت

 

کشتن خاطره تاوان دارد

کلماتم سر هذیان دارد

 

صبر کن میوه ی عشقم کال است

تیله هایم وسط گودال است

 

با توام خاطره ی رنگی من

حس دوران کهن سنگی من

 

جان این خانه به لب آوردم

غار کو تا به خودم برگردم

 

چکمه های شب اسفندم کو ؟

ته ته مانده ی لبخندم کو ؟

 

ترس گمراه شدن بر سر پیچ   ؟

عصر ِ بیکار ِ دویدن تا هیچ   ؟

 

شام تا بام پدر ، پارو ، برف   ؟

درد دل کردن مادر با ظرف ؟

 

مادرم بغض جهانم را خوردم

سایه ایی شد ته پستو پژمرد

 

من ولی گرم تماشا بودم

فکر صبحانه فردا بودم

 

آه آن منظره ی داغ چه شد ؟

سیب دزدیدنم از باغ چه شد ؟

 

خواستم پا به زمان بگذارم

سیب دندان زده را بردارم

 

دامن خاطره ها پاک نبود

سیب دندان زده بر خاک نبود

 

با توام خاطره ی تبعیدی

تو هم از شکل جهان ترسیدی

 

تو هم آواره این درد شدی

مثل من از همه دلسرد شدی

 

از دم و بازدم خود سیری

عمق مرداب، نفس می گیری

 

تو هم اندازه ی من شب دیدی

درد دیدی و مرتب دیدی

 

ساکن مزرعه ای مسمومیم

که به قحطی ابدی محکومیم

 

دست این مزرعه گندم نرساند

عشق ما را به تفاهم نرساند

 

خسته از عمق هزاران پایی

باز می گردم از این تنهایی

 

باز می گردم و سر می گیرم

رو به آیینه سپر می گیرم

 

حرف بسیار و زمان کوتاه است

نیمه ی گمشده ام گمراه است

 

نه قراری نه بهاری دارم

بی تو با خویش چه کاری دارم ؟

 

من به طغیان قلم نزدیکم

به نفس های عدم نزدیکم

 

ما گذشتیم و زمان می گذرد

بود و نابود جهان می گذرد

 

این زمین خانه ی حیرانی نیست

غیر یک شوخی کیهانی نیست

 

من و بیهودگی ام یک چیزیم

هر دو از بار جهان سرریزیم

 

من و بیهودگی ام همدستیم

سایه ای آن طرف بن بستیم

 

من همین جای زمان می مانم

گفته بودی که بمان، می مانم

 

تو ولی در پی دنیایت باش

فکر تنهایی فردایت باش

 

من بریدم سرپا باش خودت

و نگه دار خدا باش خودت

 

 

احسان افشاری

نوشته شده در جمعه ۱۰ شهریور ۱۳۹۶ساعت 0:7 توسط بصیرت|

نجوای عاشقی...
ما را در سایت نجوای عاشقی دنبال می کنید

برچسب : بسیار,زیبا, نویسنده : nagvayeasheghia بازدید : 277 تاريخ : چهارشنبه 22 شهريور 1396 ساعت: 22:21