کتاب "پری دخت" اولین اثر منثور حامد عسکری؛ شاعر جوان معاصر است. پریدخت،
دختریست اهل پامنار تهران که به عقد سید محمود درآمده و شویش برای تحصیل
طبابت به دیار فرنگ رفته است. این کتاب، با زیرعنوان «مراسلات پاریس طهران»
شامل نامه نگاری بین این دو عاشق دلداده است که به زبان و نثر قاجار نوشته شده
اند و داستان های عاشقانه ای دارند. البته در میان ۴۰ نامه خرده قصه هایی نیز
روایت می شود .
این کتاب در قالب ۱۴۰ صفحه از سوی انتشارات قبسات که همان مهرستان قدیم
است به بازار آمده است.
در چکیده این کتاب آمده است:
از عشق ناگزیریم و بدان محتاج، چونان تشنه از آب. اجدادمان در غارها آب می
نوشیدند و بر دیواره غارهای اساطیری، چشم های دخترک قبیلة بالادست را در
سوسوی نورِ کم رمقِ آتشی در میانة غار نقاشی می کردند. فرزندانمان هم در آینده
در سفینه های فضایی آب می نوشند و دلشان برای یکی لک می زند و بر شیشه
های بخارزده سفینه شان ناخودآگاه چشم هایش را شاید نه، ولی نامش را حتماً
خواهند نوشت. این سیاهه روایتگر یکی از این عشق ها است در برشی از تاریخ
سرزمینی که بسیار دوستش دارم. راستش را بخواهید قصه از یک شب زمستانی
شروع شد؛ همان شبی که آویشن می نوشیدم و از گرمای جوراب حوله ای ام لذت
می بردم. ناگهان در سرم صدای گریه های پریدخت پیچید و آویشن را دو تا کردم و
نشستم پای حرف های پری. از سیدمحمود گفت و نامه هایشان. رسول امانت داری
بودم که مبعوثم کرده بودند برای روایت عشقشان.... آن ها گفتند و من نوشتم. بخش
هایی از آن را در صفحه مجازی ام منتشر کردم و بسیار استقبال شد. پس از آن
نوشتم و خط زدم، نوشتم و خط زدم تا دست آخر همین شد که می بینید. آلفرد
هیچکاک جایی گفته بود: «زن های قصه هایتان را اذیت کنید، مردم دوست دارند» و
بدین وسیله همین جا از پریدخت خانم معذرت می خواهم. زندگی خودش بود و من
فقط راوی بودم.... دیگر فکر نمی کنم حرفی مانده باشد.
در بخشی از متن این کتاب می خوانیم:
1.
بسم المعطّرٌ الحبیب
تصدقت گردم، دردت به جانم، من که مُردم وُ زنده شدم تا کاغذتان برسد،
این فراقِ لاکردار هم مصیبتی شده. زن جماعت را کارِ خانه وُ طبخ وُ رُفت
و روب وُ وردار و بگذار نکُشد، همین بیهمدمی و فراق میکُشد.
مرقوم فرموده بودید به حبس گرفتار بودید، در دلمان انار پاره شد.
پریدُخت تو را بمیرد که مَردش اسیر امنیهچیها بوده و او بیخبر، در
اتاق، شانهٔ نقره به زلف میکشیده. حی لایموت سرشاهد است که حال
و احوال دل ما هم کم از غرفهٔ حبس شما نبوده. اوضاع مملکت خوب
نیست؛ کوچه به کوچه مشروطهچی چنان نارنجهایی چروک و از شاخه
جدا بر اشجار و الوار در شهر آویزانند و جواب آزادیخواهی، داغ و درفش
است و تبعید و چوب و فلک.
دلمان این روزها به همین شیشهٔ عطری خوش است که از فرنگ مرسول
داشتهاید و شب به شب بر گیس میمالیم.
سَیّد محمود جان، مادیان یاغی و طغیانگری شدهام که نه شلاق و توپ
و تشر آقاجانمان راممان میکند و نه قند و نوازش بیگم باجی.
عرق همه را درآوردهام و رکاب نمیدهم، بماند که عرق خودم هم درآمده.
میدانید سَیّدجان، زن جماعت بلوغاتی که شد، دلش باید به یکجا قُرص
باشد، صاحاب داشته باشد، دلِ بیصاحاب، زود نخکش میشود، چروک
میشود، بوی نا میگیرد، بید میزند ، دلْ ابریشم است. نه دست و دلم
به دارچیننویسی روی حلوا و شُلهزرد میرود، نه شوق وسمه و سرخاب
و سفیدآب داریم.
دیروزِ روز بیگم باجی، ابروهایمان را گفت پاچهٔ بُز. حق هم دارد، وقتی که
آنکه باید باشد و نیست، چه فرق دارد پاچهٔ بُز بالای چشممان باشد یا
دُم موش و قیطانِ زر. به قول آقاجانمان؛ دیده را فایده آن است که دلبر
بیند.
شما که نیستید و خمرهٔ سکنجبین قزوینی که باب میلتان بود بماند در
زیرزمین مطبخ و زهرماری نشود کارِ خداست. چلّهها بر او گذشته، بر دل
ما نیز.
عمرم روی عمرتان آقا سَیّد، به جدّتان که قصد جسارت و غُر زدن ندارم
ولی به واللّه بس است، به گمانم آنقدری که در فالکوتهٔ طب پاریس
طبابت آموختهاید که به علاج بیماری فراق حاذق شده باشید، بس کنید،
به تهران مراجعت فرمایید و به داد دل ما برسید، تیمارش کنید وُ بعد
دوباره برگردید. دلخوشکُنکِ ما همین مراسلات بود که مدّتی تأخیر افتاد و
شیشهٔ عطری که رو به اتمام است.
زن را که میگویند ناقصالعقل است، درست هم هست؛ عقل داشتیم
که پیرهنتان را روی بالش نمیکشیدیم و گره از زلف وا کنیم وُ بر آن
بخُسبیم.
شما که مَردید، شما که عقلتان اَتّم وُ اَکمل است، شما که فرنگ دیدهاید
و درس طبابت خواندهاید، مرسوله مرقوم دارید و بفرمایید این ضعیفهٔ
ناقصالعقل چه کند.
تصدقت پریدُخت
بوسه به پیوست است.
2.
آقا سید محمودم!دردت به جان پری بیاید.خواب بد دیدیم.به بیگم باجی گفتیم،گفت
برو توی عمارت برای آب روان تعریف کن.خواب زن،چپ است.دل،بد مکن.عزیز در سفر
داری،خیالاتی شده ای.می بینید آقا سید،فراقتان چه به روزمان آورده؟شبی نیست
که بی نوشیدن جوشانده ی گل گاوزبان و بهارنارنج بخوابیم.«اگر به دست من
افتد،فراق را بکشم».چندین مرتبه است لا ینقطع کاغذ می نویسیم،جواب،مرسول
نمی دارید.رحم و مروتی به خرج دهید که جوانمردی،صفت زورخانه دیده است.در
عالم خواب دیدیم درباغی به تفرج مشغول بودیم،دق الباب کردند،تا برسیم درباغ باز
شد.ارابه ای چهار اسبه بود که بر کالسکه اش شما بودید و زنی موبور فرنگی که
خنده می کرد و ساعد جنابتان را گرفته بود.فقط خدا می داند چه بر من
گذشت.ناگهان،آسمان تیره و تار گشت و باغ از هیاهوی کلاغان لبریز.کلاغ ها،شوم
می خواندند.چهار اسب شیهه کشیدند و سم کوبیدند و رم کردند.کلاغ ها بر سر
اسب ها هوریز کردند و چشم از حدقه ی اسبان به منقار بیرون کشیدند.قیامتی بود
آقا سید!اسب های کور،افسار گسیختند و در باغ به تاخت مشغول شدند.دخترک
موبور فرنگی از کالسکه بیرون افتاد و جنابتان چکمه تان به رکاب کالسکه گیر کرده و
در تاخت اسب ها بر زمین کشیده می شدید.ما مدام و لا ینقطع یا فاطمه و یا
اباالفضل می گفتیم و زن موبور ناله می کرد چون زنان شوی مرده.کالسکه در انبوه
درختان گم شد و من بودم و زن فرنگی.چشم در چشم شدیم و ناگهان به فارسی
گفت:چه کردی که شویم را از من گرفتی،شویم را کشتی!و مدام بر تخت سینه مان
مشت می کوبید.
کاغذ بدهید سیدجان.راممان کنید.آراممان کنید.بنویسید که خواب این ضعیفه چپ
بوده و هنوز،دل درگرو محبت ما دارید.بنویسید که حورالعین در نظرتان نمی آید،وقتی
که ما باشیم.بنویسید که به درس و کتابت مشغولید و این ننوشتن ها،موقتی
است.مدتی بود که دلخوش به همین کاغذ پرانی ها بودیم که از جبر روزگار،منقطع
شد.باشد آقا سید جانم،باشد.صبوری می کنیم که صبوری کسب و پیشه ی زن
است.صبوری می کند تا مقبول مردی افتد،صبوری می کند تا شوی از کار
برگردد.صبوری می کند نه ماه آزگار تا بار شیشه بر زمین بگذارد.صبوری می کنیم و
تاوان صبوری هرچه باشد می پردازیم،ولو به قیمت جان؛اما قرآن در ما بین،این
رسمش نیست،الله این رسمش نیست.انصاف داشته باشید.
وفا کنیم و ملامت کشیم و خوش باشیم
که در طریقت ما کافریست رنجیدن
فدایت ،پریدخت
کتاب پری دخت/صفحه ۱۰۹
نجوای عاشقی...برچسب : نویسنده : nagvayeasheghia بازدید : 248